PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگی که شوخی نیست. حرف یک عمره.



پرواز
09-21-2012, 10:48 AM
پشت پنجره نشسته بودم و به بیرون نگاه می‌کردم. بد جوری دلم گرفته بود. اشک من، از روی گونه‌ام سُر می‌خورد و اشک آسمان از روی شیشه.
تلفنم زنگ زد؛ گوشی را برداشتم. افسانه بود. بدون سلام پرسید: «چی شد؟» به هق‌هق افتادم. بیچاره ترسید و گفت: «چی شده! بگو ببینم چه خبر؟ حتما از کیوان خوششون نیومده که آبغوره گرفتی؛ آره؟»
با گریه گفتم: «بعد از چند ماه که اجازه دادن کیوان بیاد خواستگاری، با پرسیدن چند تا سوال الکی و آبکی، همشون تشخیص دادن به درد زندگی با من نمی‌‌خوره!»
تقریبا داد زد: «درست حرف بزن ببینم چی گفتن، چی شنیدین.»
- هیچی دیگه، عمه خانم از راه نیومده رفت نشست بالای اتاق و گند زد به کل آرزوهای من و کیوان. وای! افسانه فردا چطوری به کیوان بگم بابام اجازه نمیده باهاش ازدواج کنم؟
- حالا مگه چه سوالی کرد؟
- هیچی. اول از همه پرسید: «خوب آقا کیوان! شما کی سربازی رفتی؟ خاطره شیرینی هم از اون دوران داری؟» کیوان صاف و ساده هم گفت: «راستش منم مثل خیلی از جوونا زیر بار سربازی نمی‌رفتم تا بابا خواست یه ماشین به نامم بکنه که گیر افتادم. شیرین‌ترین خاطره‌ام هم مربوط می‌شه به روزی که دل‌تنگ خونه شدم. دوره آموزشیم بود. تو آسایشگاه رفتم لب تخت نشستم و با یک آجر محکم کوبیدم روی پام. ضربه کار خودش رو کرد و انگشتم از دو جا شکست و یک ماهی فلنگ رو بستم و اومدم خونه.»
- عمه چی گفت؟
- جلوی اونا هیچی، خندید و گفت: «عجب! خوب تونستی یک ماه از زیر مسئولیت در بری‌ها!»
مادر کیوان به حمایت از پسرش گفت: «آخه بچه‌ام از دوری ما افسرده شده بود.»
بعد هم با سیاست حرف انداخت وسط که «حاج‌خانم شنیدم شما سه تا عروس دیگه هم دارین. ان‌شاء‌الله که ازشون راضی هستید. بله؟» مامان کیوان هم بنده‌خدا گفت: «چی بگم والا. خدابیامرز مادرم راست می‌گفت. البته بلانسبت دخترخانم شما که تاج سر ماست. ما خانوادگی از عروس شانس نداریم.»
عمه خانم هم با خنده گفت: «والا چه عرض کنم.»
بلافاصله بابام رو به کیوان پرسید: «عروس خانم‌ها با شما رابطه خوبی دارن؟» کیوان هم گفت: «وقتی مادرم راضی نباشه، مسلما منم رابطه خوبی باهاشون ندارم.» http://www.dokhtiran.com/userfiles/images/1391/volume33_15.jpg

پرواز
09-21-2012, 10:55 AM
وای افسانه فردا رو بگو! جلو بچه‌های دانشکده می‌شم سکه یک پول. خاک بر سرم؛ کاش جلوتر نگفته بودم دارم با کیوان عروسی می‌کنم که حالا خجالت بکشم. ببین؛ من به مامان گفتم، به تو هم دارم می‌گم؛ یا کیوان یا هیچ کس دیگه.»
- همین! با این دو تا سوال تموم شد؟!
- نه بابا؛ مثلا ازش پرسید چند سال داره، تا شنید ۲۸ سال، زود گفت: «پس چطور هنوز دانشجو هستید؟» وقتی شنید چندبار رشته عوض کرده، لنگه ابروش رو بالا انداخت و به بابام نگاه کرد. وقتی هم فهمید هنوز نون‌خور باباشه، سری بالا و پایین کرد. «که این‌طور!» انگار کشف بزرگی کرده باشه. بابام هم غلط نکنم تحت تاثیر همون نگاه پرسید: «به نظرتون حدود حجاب زن و مرد چیه؟»
به جای کیوان باباش گفت: «حاج‌آقا فرمایشاتی می‌فرماین‌ها. خدا به زن گفته حجاب بذار. حجاب مرد چه صیغه‌ای هست که ما نشنیدیم. شما که سن و سالی ازتون گذشته بهتر خبر دارین که مرد با لباس زیر هم می‌تونه نماز بخونه، اما زن‌ها تو خونه خودشون هم باید حجاب بذارن. غیر اینه؟»
- میدونی شانس ندارم. عمه خانم صد تا سوال الکی کرد. یک کلام نپرسید داماد خونه ‌داره؟ ماشین داره؟ تا باباش بگه که همه رو براش فراهم کرده.
تعریفام که تموم شد، افسانه گفت: «دخترحسابی! من که تو جلسه خواستگاری نبودم، اما با این تعریف‌هایی که می‌کنی، عمه خانم و بابات مستقیم و غیرمستقیم با سوالاشون نتیجه گرفتن این پسره نه مسئولیت‌پذیره؛ نه انعطاف‌پذیر. مستقل هم که نیست. ۲۸ سالشه، دستش تو جیب باباشه. کسی که نتونه یه ماه تو سربازی به خودش سختی بده و افسرده بشه و به خودش آسیب بزنه به نظرت تکیه‌گاه خوبیه؟ مادرش هم که با یک تفکر از پیش‌ تعیین شده، شمشیرش رو از رو بسته. باباش هم که با اون نظر دادنش. دخترخوب! نکنه می‌خوای سرگذشت تلخ من دوباره تکرار بشه.»
تا صبح نخوابیدم و فکر کردم. افسانه راست می‌گفت. ۱۷سالش بود که عاشق سعید شد و برخلاف میل هر دو خانواده باهاش ازدواج کرد و به خاطر دل سعید زود هم بچه‌دار شد. هنوز سه سال از ازدواجش نگذشته بود که در کمال ناباوری فهمید سعید عاشق همکارش شده و پشت پا زده به تمام عشقی که داشتند.
بیچاره افسانه. از درس و زندگی موند. طفلی هم‌سن من بود، ولی مسئولیت یک بچه هم گردن گیرش شد. اولین بار که عمه خانم دیدش، اصلا باور نکرد هم‌سن هستیم. افسانه بیچاره؛ هنوز به یاد عشق سعید دلخوش بود. اما سعید یادی از بچه‌اش هم نمی‌کرد، چه برسه به افسانه.
یک هفته خودم را در اتاق حبس کردم و خوب فکر کردم. نه من تحمل افسانه را داشتم، نه پدر و مادرم با غذا نخوردن و گریه کردن من کوتاه می‌آمدند. فکر کردم بهتره فعلا به درسم فکر کنم تا موقعیت بهتری پیش بیاد. به قول عمه خانم «زندگی که شوخی نیست. حرف یک عمره.»

امیرحسین
09-21-2012, 11:19 AM
فعلا به درسم فکر کنم تا موقعیت بهتری پیش بیاد.


با این جمله موافق نیستم.

اینکه پسر یا دختر سرشون رو با درس و کار گرم کنن و به ازدواج فکر نکنن از بدترین آسیبهای اجتماعی هست که الان هم جامعه ی ما درگیرشه و باعث شده این همه سن ازدواج بره بالا.
و به طبع اون فساد و جرم اجتماعی هم بالا رفته.

از بدترین آسیبهای اجتماعی همین بالا رفتن سن ازدواجه.
حتما همه تون دارید میبینید که چقدر دختر بالای 30 سال و با مدرک ارشد و دکترا هستن که هنوز مجردن. چقدر پسر که نزدیک 40 سالشون شده و هنوز مجردن.
این میشه تنهایی. و نتیجه ی تنهایی برای انسان میشه رفتن فکر و ذهن و روح آدمی به سمت فساد و تباهی.

پرواز
09-21-2012, 11:33 AM
حرفتون منطقیه..
شاید منظور نویسنده این بوده که متوجه شده اون فرد مناسبش نیست.. تا پیدا شدن موقعیت بهتر درس یخونه!!
پسر که نیست بره دنبال یه گزینه ی بهتر!باید صبر کنه بیان سراغش خوب!!