PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زیارت محبوب /احترام امام زمان به زوّار امام حسین(علیه السّلام)



طاهره وحیدیان
11-26-2011, 05:03 PM
http://www.upsara.com/images/4ik16l5vfxbbxbyebl2t.jpg
مرحوم آیه اللّه حاج میرزا محمّد على گلستانه اصفهانى در آن وقتى که ساکن مشهد بودند براى یکى از علماء بزرگ مشهد نقل فرموده بودند که ، عموى من مرحوم آقاى سید محمّد على که از مردان صالح و بزرگوار بود نقل میکرد، در اصفهان شخصى بود به نام جعفر نعلبند که او حرفهاى غیر متعارف ، از قبیل آن که من خدمت امام زمان (علیه السّلام ) رسیده ام وطى الارض ‍ کرده ام میزد و طبعا با مردم هم کمتر تماس میگرفت و گاهى مردم هم پشت سر او به خاطر آن که چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند، حرف مى زدند.
روزى به تخت فولاد اصفهان براى زیارت اهل قبور میرفتم ، در راه دیدم ، آقا جعفر به آن طرف میرود، من نزدیک او رفتم و به او گفتم دوست دارى باهم راه برویم ؟ گفت مانعى ندارد، در ضمن راه از او پرسیدم مردم درباره شما حرفهائى مى زنند آیا راست مى گویند که تو خدمت امام زمان (علیه السّلام ) رسیده اى ؟
اول نمى خواست جواب مرابدهد، لذا گفت آقا از این حرفها بگذریم و باهم مسائل دیگرى را مطرح کنیم ، من اصرار کردم و گفتم : من انشاءاللّه اهلم .
گفت: بیست و پنج سفر کربلا مشرف شده بودم تا آنکه در همین سفر بیست و پنجم شخصى که اهل یزد بود در راه بامن رفیق شد چند منزل که باهم رفتیم، مریض شد و کم کم مرضش شدت کرد تا رسیدیم به منزلى که قافله به خاطر نا امن بودن راه دو روز در آن منزل ماند تا قافله دیگرى رسید و باهم جمع شدند و حرکت کردند و حال مریض هم رو به سختى گذاشته بود وقتى قافله مى خواست حرکت کند من دیدم به هیچ وجه نمى توان اورا حرکت داد لذا نزد او رفتم و به او گفتم من مى روم و براى تو دعاء میکنم که خوب شوى و وقتى خواستم با او خدا حافظى کنم، دیدم گریه مى کند، من متحیر شدم از طرفى روز عرفه نزدیک بود و بیست و پنج سال همه ساله روز عرفه در کربلا بوده ام و از طرفى چگونه این رفیق را در این حال تنها بگذارم و بروم؟!
به هرحال نمى دانستم چه کنم او همینطور که اشک مى ریخت به من گفت : فلانى من تا یک ساعت دیگر مى میرم این یک ساعت را هم صبر کن ، وقتى من مُردم هرچه دارم از خورجین و الاغ و سایر اشیاء مال تو باشد، فقط جنازه مرا به کربلا برسان و مرا در آنجا دفن کن .
من دلم سوخت و هر طور بود کنار او ماندم ، تا او ازدنیا رفت قافله هم براى من صبر نکرد و حرکت نمود.

طاهره وحیدیان
11-26-2011, 05:06 PM
http://www.upsara.com/images/k3lz69u2vtxk8j6eh6l9.jpg
من جنازه او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حرکت کردم ، از قافله اثرى جز گرد و غبارى نبود و من به آنها نرسیدم حدود یک فرسخ که راه رفتم ، هم خوف مرا گرفته بود و هم هرطور که آن جنازه را به الاغ مى بستم ، پس از آنکه یک مقدار راه مى رفت باز مى افتاد و به هیچ وجه روى الاغ آن جنازه قرار نمى گرفت . بالاخره دیدم نمى توانم او را ببرم خیلى پریشان شدم ایستادم و به حضرت سید الشهداء (علیه السّلام ) سلامى عرض کردم و با چشم گریان گفتم : آقا من با این زائر شما چه کنم ؟ اگر او را در این بیابان بگذارم مسئولم و اگر بخواهم بیاورم مى بینید که نمى توانم درمانده ام و بى چاره شده ام .
ناگهان دیدم ، چهار سوار که یکى از آنها شخصیت بیشترى داشت پیدا شدند و آن بزرگوار به من گفت : جعفر بازائرما چه میکنى ؟ عرض کردم : آقا چه کنم ؟ در مانده شده ام نمى دانم چه بکنم ؟ در این بین آن سه نفر پیاده شدند، یکى از آنها نیزه اى در دست داشت با آن نیزه زد چشمه آبى ظاهر شد آن میّت را غسل دادند و آن آقا جلو ایستاد، وبقیّه کنار او ایستادند و بر او نماز خواندند و بعد او را سه نفرى برداشتند و محکم به الاغ بستند و ناپدید شدند.
من حرکت کردم با آنکه معمولى راه مى رفتم دیدم به قافله اى رسیدم که آنها قبل از قافله ما حرکت کرده بودند، از آنها عبور کردم پس از چند لحظه باز قافله اى را دیدم ، که آنها قبل از این قافله حرکت کرده بودند از آنها هم عبور کردم بعد از چند لحظه دیگر به پل سفید که نزدیک کربلا است رسیدم و سپس وارد کربلا شدم و خودم از این سرعت سیر تعجب مى کردم .

طاهره وحیدیان
11-26-2011, 05:08 PM
http://www.upsara.com/images/k3lz69u2vtxk8j6eh6l9.jpg
بالاخره او را بردم در وادى ایمن (قبرستان کربلا) دفن کردم ، من در کربلا بودم ، پس از بیست روز رفقائى که در قافله بودند به کربلا رسیدند آنها از من سئوال میکردند توکى آمدى ؟ و چگونه آمدى ؟ من براى آنها به اجمال مطالبى را میگفتم و آنها تعجب مى کردند، تا آنکه روز عرفه شد وقتى به حرم حضرت سیدالشهداء اباعبداللّه الحسین (علیه السّلام) رفتم دیدم بعضى از مردم را بصورت حیوانات مختلف مى بینم از شدت وحشت به خانه برگشتم باز دو مرتبه از خانه در همان روز بیرون آمدم ، باز هم آنها را به صورت حیوانات مختلف دیدم .
عجیب تر این بود که بعد از آن سفر چند سال دیگر هم ایام عرفه به کربلا مشرف شده ام و تنها روز عرفه بعضى از مردم را به صورت حیوانات مى بینم ولى در غیر آن روز آن حالت برایم پیدا نمى شود.
لذا تصمیم گرفتم دیگر روز عرفه به کربلا مشرف نشوم و من وقتى این مطالب را براى مردم در اصفهان مى گفتم آنها باور نمى کردند و یا پشت سر من حرف مى زدند. تا آنکه تصمیم گرفتم که دیگر باکسى از این مقوله حرف نزنم و مدتى هم چیزى براى کسى نگفتم ، تا آنکه یک شب باهمسرم غذا مى خوردیم ، صداى در حیاط بلند شد، رفتم در را باز کردم دیدم شخصى مى گوید: جعفر حضرت صاحب الزمان (علیه السّلام ) تو را میخواهد.
من لباس پوشیدم و در خدمت او رفتم مرا به مسجد جمعه در همین اصفهان برد، دیدم آن حضرت در صفحه اى که منبر بسیار بلندى در آن هست نشسته اند و جمعیّت زیادى هم خدمتشان بودند من با خودم میگفتم : در میان این جمعیت چگونه آقا را زیارت کنم و چگونه خدمتش ‍ برسم ؟
ناگهان دیدم به من توجّه فرمودند و صدا زدند جعفر بیا، من به خدمتشان مشرّف شدم فرمودند چرا آنچه در راه کربلا دیده اى براى مردم نقل نمى کنى ؟
عرضکردم اى آقاى من آنها را براى مردم نقل میکردم ولى از بس مردم پشت سرم بدگوئى کردند ترکش نمودم ، حضرت فرمودند توکارى به حرف مردم نداشته باش تو آن قضیّه را براى آنها نقل کن تا مردم بدانند که ما چه نظر لطفى به زوّار جدّمان حضرت ابى عبداللّه الحسین (علیه السّلام ) داریم .(۱)
---------------------------------------
۱-ملاقات ، /۱/۲۹۱.
--------------------------

طاهره وحیدیان
11-26-2011, 05:13 PM
http://www.upsara.com/images/ducz5asx9d1y9q771s2v.jpg
ابى حمزه ثمالى فرمود در اواخر سلطنت بنى مروان اراده زیارت آقا ابى عبداللّه الحسین (علیه السّلام ) را نمودم و پنهانى از اهل شام خود را به کربلا رساندم در گوشه اى پنهان شدم تا اینکه شب از نیمه گذشت پس بسوى قبر شریف روانه شدم تا آنکه نزدیک قبر مقدس و شریف رسیدم . ناگهان مردى را دیدم که بسوى من مى آید و گفت خدا ترا اجر و پاداش دهد برگرد زیرا به قبر شریف نمى رسى من وحشت زده و ترسان مراجعت کردم و در گوشه اى دوباره خود را پنهان کردم تا آنکه نزدیک طلوع صبح شد باز به جانب قبر روانه شدم و چون دوباره نزدیک شدم باز همان مرد آمد و ممانعت کرد و گفت به آن قبر نمى توانى برسى . به او گفتم عافاک اللّه چرا من به آن قبر نمى رسم و حال اینکه از کوفه به قصد زیارت آن حضرت آمده ام بیا بین من و آن قبر حائل نشو، زیرا من مى ترسم که صبح شود و اهل شام مرا ببینند و مرا در اینجا به قتل برسانند، وقتى این حرف را از من شنید گفت یک مقدار صبر کن چون حضرت موسى بن عمران (علیه السّلام ) از خداى خود اجازه گرفته که به زیارت آقا سید الشهداء (علیه السّلام ) بیاید و خدا به او اجازه داده و با هفتاد هزار ملائکه به زیارت آقا آمده اند و از اول شب تا به حال در خدمت قبر شریف هستند و تا طلوع صبح کنار قبر هستند و بعد به آسمان عروج مى کنند. ابوحمزه ثمالى گوید از آن مرد پرسیدم که توکیستى ؟
گفت من یکى از آن ملائکه هستم که ماءمور پاسبانى و پاسدارى قبر آقا سید الشهداء (علیه السّلام ) هستم و براى زوار آقا طلب مغفرت مى کنیم تا این را شنیدم برگشتم پنهان شدم و هنگام طلوع صبح سر قبر حضرت آمدم دیگر کسى را ندیدم که مانع شود پس زیارتم را کردم و بر کشندگان آن حضرت لعن نمودم و نماز صبح را در آنجا اقامه کردم و از ترس مردم شام سریع به کوفه برگشتم .(۱)

طاهره وحیدیان
11-26-2011, 05:17 PM
http://www.upsara.com/images/ducz5asx9d1y9q771s2v.jpg
مرحوم سید بن طاووس رضوان اللّه تعالى علیه نقل نموده از محمد بن داود که گفت : همسایه اى داشتم معروف به على بن محمد بود که ایشان برایم گفت من از ایام جوانى هرماه بزیارت حضرت امام حسین (علیه السّلام ) میرفتم تا اینکه سن من بالا رفت و نیروى جسمیم ضعیف شد و یک چند وقتى زیارت را ترک کردم ، پس از مدتى بقصد زیارت پیاده حرکت کردم پس از چند روز بکربلا رسیدم و بزیارت آقا امام حسین (علیه السبلام ) نائل شدم و دو رکعت نماز بجا آوردم و بعد از زیارت و نماز از فرط خستگى راه کنار حرم خوابم برد. در عالم خواب دیدم مشرف شدم خدمت آقاى خودم ابى عبداللّه الحسین (علیه السبلام ) حضرت رویشان را به بنده کرد و فرمود: اى على چرا به من جفا کردى با اینکه نسبت بمن خوبى و نیکى مى کردى ؟ عرضکردم : اى سیدى اى آقاى من بدنم ضعیف شده و توانایى خود را ازدست دادم و توان آمدن ندارم و چون فهمیده ام آخر عمرم است و با آن حالى که داشتم این چند روز راه را به عشق شما بزیارت آمدم و روایتى از شما شنیدم دوست داشتم آن را از خود شما بشنوم . حضرت فرمود آن روایت رابگو: گفتم چنین نقل شده که (قال من زارنى فى حیوتى زرته بعد وفاته ) هر که مرا در حال حیاتش ‍ زیارت کند و بزیارت من نائل گردد من هم بعد از وفاتش او را زیارت میکنم و بزیارت او مى آیم حضرت فرمود بله من گفته ام ، حتى اگر او را (زیارت کننده ام را) در آتش ببینم نجاتش خواهم داد.(۱)


مقصود ما از کعبه و بتخانه کوى تست

رجارویم روى دل ما بسوى تست
این بس بود شگفت که جاى تودردلست

وین دل هنوز درطلب جستجوى تست
خوانند دیگران بزبان ،مرا

گرتوراکام وزبان ودل
همه درگفتگوى تست

گفتى بوقت مرگ نهم پاى برسرت
جانم بلب رسیده و درآرزوى تست
---------------------------------------
۱-زندگانى عشق ، ۱۸۵، نقل داراالسلام نورى ، ۲، ص ۱۳۸.

طاهره وحیدیان
11-26-2011, 05:19 PM
http://www.upsara.com/images/ducz5asx9d1y9q771s2v.jpg
حاجى طبرسى نورى رضوان اللّه علیه نقل مى کند:
در بصره یک تاجر نصرانى بود که سرمایه زیادى داشت که از نظر معاملات تجارتى بصره گنجایش سرمایه او را نداشت شریکهایش از بغداد نوشتند سزاوار نیست با این سرمایه شما در بصره باشید خوبست وسیله حرکت خود را به بغداد فراهم کنید زیرا بغداد توسعه معاملاتش خیلى بیشتر است .
مرد نصرانى مطالبات خود را نقد کرده و با کلیه سرمایه اش به طرف بغداد حرکت نمود.
در بین راه دزدان به او بر خورد کردند و تمام موجودیش را گرفتند چون خجالت مى کشید با آن وضع وارد بغداد شود ناچار پناه به اعراب بادیه نشین بُرد و به عنوان مهمانى در مهمانسراى اعراب که در هر قبیله اى یک خیمه مخصوص مهمانان بود به سر بُرد.
بالاخره به یک دسته از اعراب رسید که در میان آنها جوانانى بودند بر اثر تناسب اخلاقى کم کم با آنها انس گرفت چندى هم در مهمانسراى آن دسته ماند.
یک روز جوانان قبیله او را افسرده دیدند علت افسردگى اش را سئوال نمودند؟ گفت : مدتى است که من در خوراک تحمیل بر شما هستم از این جهت غمگینم .
بادیه نشینان گفتند: این مهمانسرا مخارج معینى دارد که با بودن و نبودن تو اضافه و کم نمى گردد و بر فرض رفتنت این مقدار جزء مصرف همیشگى میهمانان خانه ماست .
تاجر وقتى فهمید توقف آن در آنجا موجب مخارج زیادتر و تشریفات فوق العاده اى نیست شادمان گشت و بر اقامت خود در آنجا افزود روزى عده اى از قبائل اطراف به عنوان زیارت کربلا با پاى برهنه وارد بر این قبیله شدند.
جوانهاى آنها نیز با شوق تمام به ایشان پیوسته و مرد نصرانى هم به همراهى آنها حرکت کرد و در بین راه تاجر نگهبانى اسباب آنها را مى کرد و از خوراکشان مى خورد.

طاهره وحیدیان
11-26-2011, 05:21 PM
http://www.upsara.com/images/ducz5asx9d1y9q771s2v.jpg
آنها ابتداء به نجف آمدند پس از انجام مراسم زیارت مولاامیرالمؤ منین (علیه السّلام ) شب عاشوراء وارد کربلا شدند اسباب و اثاثیه خود را داخل صحن گذاشتند و به نصرانى گفتند: تو روى اسباب و اثاثیه ما بنشین ، ما تا فردا بعد از ظهر نمى آئیم و براى زیارت به طرف حرم مطهر رفتند.
تاجر وضع عجیبى مشاهده کرد دید همراهانش با اشکهاى جارى چنان ناله مى زدند که در و دیوار گوئى با آنها هم آهنگ است.
مرد نصرانى بواسطه خستگى راه روى اسباب و اثاثیه خوابش برد پاسى از شب گذشت در خواب دید شخص بسیار جلیل و بزرگوارى از حرم خارج شد در دو طرف او دو نفر ایستاده اند به هر یک از آن دو نفر دفترى داده یکى را ماءمور کرد اطراف خارجى صحن را بررسى کند هر چه زائر و مهمان امشب وارد شده یادداشت نماید دیگرى را براى داخل صحن ماءموریت داد.
آنها رفتند پس از مختصر زمانى باز گشته و صورت اسامى را عرضه داشتند آقا نگاه کرده فرمود: هنوز هستند که شما نامشان را ننوشته اید براى مرتبه دوم به جستجو شدند برگشته اسامى را به عرض رساندند باز هم آن جناب فرمود: کاملاً تفحص کنید غیر از اینها من هنوز زائر دارم .
پس از گردش در مرتبه سوم عرض کردند ما کسى را نیافتیم مگر همین مرد نصرانى که بر روى اسباب و اثاثیه به خواب رفته و چون نصرانى بود اسم او را ننوشتیم .
حضرت فرمود: چرا ننوشتید (اما حل بساحتنا) آیا به در خانه مانیامده نصرانى باشد وارد بر ما است
تاجر از مشاهده این خواب چنان شیفته توجه مخصوص اباعبداللّه (علیه السّلام ) گردید که پس از بیدار شدن اشک از دیده گانش ریخت و اسلام اختیار نمود سرمایه مادى خود را اگر از دست داد سرمایه اى بس گرانبها بدست آورد. (۱)

اى حسین جان که ترا عاشق شوریده بسى است

ر که شد واله و دلداه عشق تو کسى است
عاشقان را مکن از کرب و بلایت محروم

تا که از عمر دمى مانده و باقى نفسى است
---------------------------------------
۱-پند تاریخ.

طاهره وحیدیان
11-26-2011, 07:01 PM
جناب حاج ملا على کازرونى رحمه اللّه علیه که یکى از افراد و با ایمان با اخلاص بود نقل فرمود: شب ۲۳ ماه رمضان بالاى منزل تنها احیاء داشتم که هنگام سحر ناگاه حالت سستى و بى خودى به من دست داد.
در آن حال متوجه شدم که تمام عالم اعلاء مملو از جمعیت و غلغله است و سر و صداى فراوانى است از صدائى که فصیحتر و به من نزدیکتر بود، پرسیدم تو را به خدا تو کیستى ؟ فرمود: من جبرائیل هستم ، گفتم : چه خبر است امشب ؟ فرمود: حضرت بى بى عالم فاطمه زهراء با مریم و آسیه و خدیجه و کلثوم (سلام اللّه علیهنّ) براى زیارت قبر حضرت سیدالشهداء(علیه السّلام ) مى روند.
و این جمعیت ارواح پیغمبران و ملائکه هستند.
گفتم : براى خدا مرا هم ببرید، فرمود: زیارت تو از همین جا قبول است و سعادتى داشتى که این منظره را ببینى .
حضرت آیه اللّه شهید دستغیب فرمود براستى حاجى مزبور علاقه شدیدى به حضرت سیدالشهداء (علیه السّلام ) نصیبش شده بود که در همان مجلس دو ساعتى چند مرتبه که اسم مبارک حضرت را مى برد بى اختیار گریان و نالان مى شد
و تا چند دقیقه نمى توانست سخن بگوید و فرمود: من طاقت ذکر مصیبت آن حضرت را ندارم .(۱)

این دل تنگم عقده ها دارد

گوئیا میل کربلا دارد
قلب سوزانم ، ناله ها دارد

چشم گریانم اشکها دارد
این دلم یارب کربلا خواهد

چون حسین (علیه السّلام ) نام دلربا دارد
قلب من سوزد بر شهیدى که

فاطمه بهر او عزا دارد
مى رود بوسد، آن مزارى که

تربت پاک جان فزا دارد
تربت پاک شاه مظلومان

بهر بیماران ، بس شفا دارد
پر زند این دل در هواى او

که شهیدان باوفا دارد
بر ابوالفضلش دیده مى گرید

که دو دست از تن او جدا دارد
مى رود بیند قاسم نا شاد

دستها را از خون حنا دارد
بر على اصغر، این دلم سوزد

کز دم پیکان ، ناله ها دارد
میرود بیند تا على اکبر

پیکرى پر خون ، از جفا دارد
---------------------------------------
۱-داستانهاى شگفت.
----------------------------

طاهره وحیدیان
11-26-2011, 07:09 PM
http://www.upsara.com/images/quzue2r8n51qdiq6hzb.jpg

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی اختیار نعره ی هذا حسین زود

سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول

رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

این کشته ی فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی

دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت

از موج خون او شده گلگون حسین توست

طاهره وحیدیان
11-26-2011, 07:12 PM
http://www.upsara.com/images/quzue2r8n51qdiq6hzb.jpg

این خشک لب فتاده دور از لب فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین

شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

کای مونس شکسته دلان حال ماببین

ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان

واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

نی ورا چو ابر خروشان به کربلا

طغیان سیل فتنه و موج بلاببین