دفترچه خاطرات - صفحه 2
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 17 , از مجموع 17

موضوع: دفترچه خاطرات

  1. #11
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    60

    RE: دفترچه خاطرات

    دیروز با دوستم رفتیم رسانه های دیجیتال

    اولش که وارد مصلی شدیم کلی تحویلمون گرفتن و با ون بردنمون

    اونجا به نسبت نمایش گاه کتاب خیلی کوچیک بود ما هم که عادت به جاهای بزرگ داشتیم..

    یه مطلب در باره گوگل خوندم نوشته بود .. شما جی میل های خود را که پاک میکنید دیگر به انها دسترسی ندارید اما ما تا ابد به آنها دسترسی داریم!()

    200 بارم از جلوی پلیس فتا رد شدیم هی این آقا پلیسه رو میدیدم..دوباره میرفتیم دوباره از جلوش سر در میاوردیم

    رفتیم مارو پله بازی کنیم..دیدم 2 تا دختره دارن بازی میکنن.دختره به جای اینکه به 65 3 تا اضافه کنه 3 تا ازش کم کرد و رفت 62 منم که شیطنتم گل کرده بود گفت برعکس رفتی گفت نهههههههههه.. گفتم ببین باید بری اونجا بعد مار قرمز نیشت میزنه پرت میشی پایین

    آخر نمایشگاهم رفتیم بازی کنیم..یه صفحه ی بزرگ رو زمین پهن بود خودت بازی میکردی..آقاهه گفت باید 4 بار تاس و بندازی اگه یه 6 نیاری نمیتون بازی کنی!!!
    منم اولین بار 6 آوردم اومدیم بازی کنیم 3 تا پسر بچه اومدن..دیدم بنده های خدا کلی با شوق اومده بودن به آقاهه گفتم 6 ما برای اینا و به دوستم گفتم بریم یکم برای سنمون بازیش بچگونس

    خلاصه جای همگی خالی
    اما برای کسی که دنبال نرم افزارهای تخصیصی اونم رشته های مهندسی به درد نمیخوره اصلا.. امام برای خندیدن و راه رفتن خیلی خوبه

  2. #12
    لبخند ِ خدا
    مهمان

    RE: دفترچه خاطرات

    حالا منم يه خاطره بگم!!!!!!!!!
    چند وقت بود كه بد جوري دلم گرفته بود!!!
    هيچ چيزي آرومم نميكرد...
    امروز بالاخره گفتم برم گلزار شهدا ، قطعه 44 (شهداي گمنام)...شايد اونجا آرومم كنه...
    وقتي از مترو پياده شده يهو دلم خواست كه برم جايي كه قبرايه خالي هست و...
    از يه آقايي آدرس قبرايه خالي رو پرسيدم...اونم يه نگاهي به من انداخت و با لبخند بهم گفت :تو كه نميخواي بري تو قبرا بخوابي كه عمو جون؟!!!
    منم لبخند زدمو گفتم خيالتون راحت...
    آدرسو كه بهم داد گفت چشمات دارن داد ميزنن كه ميخواي چيكار كني...
    منم تو دلم گفتم :چي كار كنم ...آخه چشمام نميتونن دروغ بگن....!!!!
    .....
    يه حسه عجيب داره....
    وقتي كه ميخوابي توي قبر به ياده شبه اول قبر مي افتي...
    به ياده وقتي كه سنگ لحد رو ميذارن روت....وقتي كه همه ميرنو تو تنها ميشي با اعمالت...
    اولين بار بود كه اين حس رو تجربه كردم
    يه خاطره ي عااااااااااالي شد برام
    الان ديگه حالم خوبه خوبه....
    اينم عكسش

    يه روزي اينجا ميشه خونه ي هممون ....يه خونه ي ابدي...!!!

    اين عكس هم وقتي كه توي قبر خوابيده بودم گرفتم!!!زياد خوب نشده....
    قبرش دو طبقه بود....!!!



  3. #13
    پاسخگوی مسائل مذهبی طاهره وحیدیان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2011
    محل سکونت
    روی زمین خدا جایی در این غربتکده...جایی در همین نزدیکی...
    نوشته ها
    4,275
    می پسندم
    220
    مورد پسند : 2,271 بار در 1,502 پست
    نوشته های وبلاگ
    9
    میزان امتیاز
    156

    RE: دفترچه خاطرات


    بمیرید بمیرید درین عشق بمیرید دراین عشق چو مردید همه روح پذیرید
    بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید کزین خاک بر آیید سماوات بگیرید
    بمیرید بمیرید وزین نفس ببُرید که این نفس چو بندست وشماهمچواسیرید
    یکی تیشه بگیریدپیِ حفرۀ زندان چوزندان بشکستید همه شاه وامیرید
    بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا برِشاه چومُردید همه شاه وشهیرید
    بمیرید بمیرید وزین ابر ببارید چوزین ابر برآیید همه بَدرِمُنیرید
    خموشید خموشید خموشی دَمِ مرگست
    هم از زندگیست اینک زخاموش نفیرید

    برانید برانید که تا باز نمانید بدانید بدانید که در عِین عیانید
    بتازید بتازید که چالاک سوارید بنازید بنازید که خوبان جهانید
    چه دارید چه دارید که آن یار ندارد بیارید بیارید درین گوش بخوانید
    ********* ********* ************
    خموشید خموشید خموشانه بنوشید بپوشید بپوشید شما گنج نهانید
    به دیدار نهانید؛ به آثار عیانید پدید ونه پدیدیت که چون جوهرجانید
    چو عقلید وچو عقلید هزاران ویکی چیز پراکنده به هر خانه چو خورشید روانید
    درین بحر درین بحر همه چیز بگنجد مترسید مترسید گریبان مَدَرانید
    دهان بست دهان بست از این شرح دل من
    که تا گیج نگردید که تا خیره نمانید


  4. #14
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    63

    RE: دفترچه خاطرات

    ترم پیش،داشتیم با دوستم از دانشگاه بر میگشتیم،تو اتوبوس من واسه هر دومون کارت زدم(دست و دل بازم دیگه )
    ،بعد که سوار تاکسی شدیم دوستم گفت ایندفعه رو من حساب میکنم،در کیفشو باز کرد اصلن خرد نداشت،یه پنج تومنی داد به آقای راننده،که ایشونم گفت من خرد ندارم و قبول نکرد،
    من دیدم تو کیفم یه پونصدی دارم،کرایمون میشد ۴۰۰،اومدم پولو بدم دوستم گفت نه نه اصلا این پنج تومن و بگیر واسم خردش کن،منم بهش ۵ تا هزاری دادم.اومدم ۵۰۰ تومنی رو بزارم تو کیفم گفت نه بدش به من،پنج تا هزاری رو گذاشت تو کیفش و درشو بست
    500تومنی رو داد به راننده(تو آرامش مطلقم این کارو میکرد :دی)،منم فقط نگاش میکردم
    ،یهو خانومه که کنارمون بود روشو کرد اون طرف و خندید
    ،یعنی مثل این پت و مت شده بودیم !!!!!
    تا دوستم گرفت که چی کار کرده،هر دو تایی زدیم زیر خنده
    امروزم که با هم سوار تاکسی شدیم موقع کرایه دادن دوباره یاد این پت ومت بازیمون افتادیم.
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  5. #15
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    63

    RE: دفترچه خاطرات

    چند وقته اين صفحه راكد مونده كسي خاطره تعريف نكرده!!
    اين هم يه خاطره مربوط به امتحان به خاطر نزديك شدن به فصل امتحانات :

    چند ترم پيش بود،امتحان داشتم،يكي از درساي تخصصي و چهار واحدي!!اخيلي استرس داشتم و عجله كردم كه سريع برسم دانشگاه و رفع اشكال كنم.

    اشكال ها كه رفع شد اومديم كه بريم ديگه سر جلسه و امتحان بديم همه سريع ماشين حسابهاشونو آماده كردن من حالا هر چي كيفمو ميگشتم ماشين حساب نبود كه نبود
    اونم براي امتحاني كه ماشين حساب داشتن حكم طلا رو داشت !!ديگه هم وقت نداشتم كه برم از جايي پيدا كنم هيچ كدوم از بچه ها هم ماشين حساب نداشتن كه به من بدن

    امتحان هم چهار تا سوال تشريحي بود ،همه اش هم عدد داشت شيش هفت رقمي !!!
    فرض كنيد دو تا عدد شش رقمي رو در هم ضرب كنيد بعد تقسيم كنيد بر يه عدد هفت رقمي اونم بدون ماشين حساب!!
    تموم عددها نجومي بود و من هم كلافه مجبور بودم همه ي عددها رو دستي حساب كنم .چون مراقب محترم استفاده از ماشين حساب مشترك و گوشي موبايل را تقلب ميدونستن!!

    مجبور بودم قبل از نوشتن هر عددي علامت تقريبي بودن را بذارم !!

    به سبك دانشجويي آخر برگه ام نوشتم كه استاد گرامي به دليل همراه نداشتن ماشين حساب تمام اعداد را تقريبي بدست آوردم!لطفا لحاظ بفرماييد !!

    البته نمره ي بدي هم نگرفتم بالاي 15 شدم ولي اعتراض زدم و استاد رو كه ديدم بهشون گفتم استاد لحاظ كه كردين من ماشين حساب نداشتم گفتن بععععععله ازت نمره كم كردم كه ديگه تو باشي ماشين حسابت يادت نره !!!

    الان ديگه هر امتحاني كه دارم اولين چيزي كه يادم مياد ماشين حسابه


    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  6. کاربر مقابل پست آســـــمان عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (07-25-2013)

  7. #16
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    63
    سلام

    انگار خیلی وقته که هیچکس سری به این تاپیک نزده و حسابی گردو خاک گرفته

    به نظرم الان که ماه مبارکه و همگی خاطره های شیرین و قشنگی از این ماه داریم این صفحه رو فعال کنیم و از خاطرات جالب و بامزمون برای بقیه تعریف کنیم

    موافقید؟
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  8. کاربر مقابل پست آســـــمان عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (07-25-2013)

  9. #17
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    63
    خب اولین خاطره رو خودم تعریف میکنم :)

    سال اولی که ب سن تکلیف رسیده بودم و روزه گرفتن رو به طور کامل شروع کردم، روز سوم یا چهارم بود، بعد از مدرسه به سفارش مادرم رفتم خونه مادربزرگم. ار قضا مادربزرگم نون تازه گرفته بود و با هم رسیدیم دم در خونشون. منم که ب شدت گشنم بود از نونا چشم برنمیداشتم، مادربزرگم به هوای اینکه من روزه نیستم بهم نونا رو تعارف کرد، منم ک ب خیال خودم و ب خاطر اینکه ی بار شنیده بودم اگه روزه بودید و کسی بهتون چیزی تعارف کرد بخورید اشکالی نداره !! با شعف فراوون ی تیکه بزرگ از نونو کندم و شرو کردم به خوردن
    آخراش بود ک دیگه ب سکسکه افتاده بودم مادربزرگ ی لیوان آب هم داد دستم تا تهشو سر کشیدم و خیلی کیف کرده بودم ازینکه چ حکم خوبی هستا
    تیکه اخر نونو ک داشتم میخوردم مامانم سر رسید. با تعجب گفت تو چرا داری نون میخوری؟؟؟؟؟؟؟؟
    حق ب جانب گفتم خودتون اون روزی به خانم فلانی گفتی اگه روزه بودی و کسی بهت چیزی تعارف کرد میشه خورد!! خب منم بهم نون تعارف شد خوردم دیگه !!
    ک مامانم گفت: روزه واجبو نگفتم ک روزه مستحبی رو گفتم!
    خلاصه اینکه ما اون روز دلی از عزا درآوردیم (همون شب رفتم مسجد و قضیه رو برای روحانی مسجدمون گفتم خیلی خندید و گفت چون نمیدونستی روزه ات درسته )
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  10. کاربر مقابل پست آســـــمان عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (07-25-2013)

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •